شاید زندانی بودن اتفاق بدی نباشد
چند وقت پیش یه مستند از آموزش زنبورداری میدیدم که تو اون قسمت از مستند، یه اتفاق جالب افتاد و اون اتفاق، زندانی کردن ملکه بود. وقتی دیدم که زنبوردار ملکه رو تو یه قفس زندانی میکنه خیلی ناراحت شدم. اول با دلخوری گفتم که خب مگه این بیچاره چه گناهی کرده ملکه شده ؟! اصن چیکارش دارید ؟!
بعد متوجه شدم که زنبوردار داره از ملکه محافظت میکنه و در واقع با این کار داره جون ملکه رو نجات میده چون زنبورا از طریق بوی ملکه میتونن اون رو شناسایی کنن. برای همین وقتی ملکه یه کلنی میمیره و ملکه جدیدی منتسب میشه، ملکه جدید بوی جدیدی داره. یه بویی داره که زنبورای کارگر اون بو رو نمیشناسن.
پس اگه زنبوردار ملکه جدید رو بدون هیچ محافظتی داخل کندو قرار بده، ملکه های کارگر فک میکنن دزد اومده کندو و ملکه زبون بسته رو میکشن برای همین زنبوردار مجبوره که ملکه رو با قفسش بذاره داخل کندو. اینجوری بعد از یک هفته، زنبورای کارگر ملکه رو میبینن، باهاش آشنا میشن و به بوش عادت میکنن
راستش بعد از دیدن این مستند خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم. با خودم گفتم که شاید بیشتر محدودیت ها و مشکلاتی که تو زندگی داشتم برای محافظت از من بوده! ببینید اصلا نمیخوام خودمو گول بزنم یا خودمو به زور قانع کنما ... اما اینم یه دیدگاه و نگرش کاملا جدیده!
در واقع یه جورایی حس میکنم که امروز تونستم کمی تا قسمتی مامان بابامو درک کنم. چون اونا برای محافظت از چیزی که براشون با ارزشه ترجیح دادن که زندانیش کنن. و شاید این زندانی بودن تا الان در برابر خطراتی از من محافظت کرده که اصلا نمیدونستم وجود خارجی دارن.
هر چند بازم ترجیح میدادم که به جای زندانی شدن، آموزش ببینم و آگاه بشم. اینطوری خودم میتونستم در برابر خطرات احتمالی از خودم دفاع کنم و خودم تصمیم بگیرم که چه خطری رو تو زندگیم بپذیرم و چه خطری رو نپذیرم... اما خب با این وجود، خوشحالم که تونستم بیشتر از قبل، خانوادمو بابت انتخابی که برای زندگیم کردن درک کنم راستی این حرفارو میزنم فک نکنید که محدودیت های خیلی شدید و عجیب غریبی دارما! نه! در واقع محدودیت های منم مثل بقیه آدماست ... چون به هر حال آزادی مطلق برای هیچ آدمیزادی وجود نداره ...